محمد حسین جوووونمحمد حسین جوووون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

آقــــــــایی که من باشم

عید همگی بود مبارک!

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام  گوگولی ها حال احوال؟ عیدتون مبارک باشههههههههههههههههه صد سال به این سالها !!!!!!!!!!!!!  تعطیلات خوش گذشت؟! به ما که خییییییییییییییلی خوش گذشت جای همتون خالی اونقد رفتیم مهمونی و مهمون اومد خونمون که نگوووووو البته اینم بگم که خونه خودمون نبودیم و مامانم همچنان ویار آشپزخونه داره و از خونمون بدش میاد غیر از سال تحویل بقیه روزا رو خونه مامان جون تلپ بودیم به قول خاله کوچیکه که تو هر ده کلمه دو کلمه هم میگه تودیع و معارفه معارفه من هم تو این تعطیلات برگزار شد و رسما به  دنیای آدم بزرگا معرفی شدم بماند که با شنیدن این خبر مسرت بخش چه شادمانی ها و هلهله ها توی فامیل&n...
24 فروردين 1392

3ماهگی و آخرین پست سال91

اوهو اوهو سلام عرض شد خدمت دوست جونیای خودم حال و احوال خوبه دماغا چاغه؟!خوب خدارو شکر ما هم شکر خدا خوبیم یه نفسی میاد و میره خب دیگه چاغ سلامتی بسه بریم سراغ حال و هوای اینروزای خودم با مامانی جونم اول از همه اینکه مامانم دیروز ببلاگمو دید بنده خدا چه ذوقی کرد برای اولین بار برق نگاهو تو چشاش دیدم ای خدا یعنی میشه یه روزی مامانم بغلم کنه(آیکون یه نی نی که اشک شوق تو چشاش جم شده ) خدا خیرت بده خاله جون که دل مامانمو شاد کردی الهی بحق همین روز و همین ساعت دلشاد بشی خاله جون ضمنا با خاله جون قرار گذاشتیم تند تند ببلاگمو آپ کنیم تا مامانم هی هی بیاد ببلاگمو  بخونه و یه تنوعی باشه براش بلکه خودش هم سر ذوق اومد و چند...
29 اسفند 1391

هفته هفتم

  داللــــــــــــــــی من اومدم با کلی حرف جونم واستون بگه از اتفاقاتی که تو این هفته واسه من و مامانی افتاد ماجرا از روزی شروع شد که مامانی یکم کمرد درد گرفت و رو  کمر و شکمش  چند تا جوش زد اولش مامانم خیلی جدی نگرفت ولی چند روز بعد که کمر درداش بیشتر شد با بابایی رفتیم بیمارستان اونجا هم مامانمو اورژانسی معاینه کردن و گفتن به احتمال قوی بیماری زوناست بیچاره مامانم خیلی ناراحت شد و اون شبو تا صبح نخوابید همش نگران من بود و گریه میکرد خلاصه فردا قرار شد بریم یه متخصص عفونی تا مامانمو معاینه کنه که خوشبختانه اونجا بود که معلوم شد اونطوری که دکترای بیمارستان مامانمو ترسونده بودن نبوده و حال مامانم خوبه هیچ ...
10 اسفند 1391

ما اومدیم

  سلاااااااااااام آدمااااااااااااااااااا منم اومدم البته هنوز فعلا تو دل مامانمم و باید 9 ماه صبر کنین تا منو ببینین این وبلاگو هم  با کمک خاله جونم درست کردم و قصد دارم به کمک خاله جونی مامانمو غافلگیر کنم و بهش کادو بدم اسم وبلاگمو هم خاله انتخاب کرده من که معنیشو نمیدونم ولی خاله میگه این یه رمزیه بین من و مامان شما منم که بچه با ادبی هستم و تو کار بزرگترها مخصوصا تو روابط خواهری دخالت نمیکنم فعلا تا اینجا رو داشته باشین تا بعد     اینم عکسمه  چیه آدم ندیدین؟!! همچین نگام میکنن انگار خودشون از اول اون شکلی بودن!! شیطونه میگه... استغفرالله   ...
7 اسفند 1391

مامانی تولدت مبارک

  سلام سلام صد تا سلام هزارو سیصد تا سلام امروز یه خبر خوش دارم اگه گفتین چی؟؟!!!!!!!!!!!! اصلا خودم میگم امروز تولد مامانی جون عزیزمه حالا بزن دست قشنگه رو به افتخارش البته امسال بخاطر من همه دارن مامانی رو لوس میکنن تا حالا واسه مامانم 2 تا تولد گرفته شده اولین تولدمامانم  خونه خاله دومی  و دخمل خاله نازنازی بود که دوروز پیش وقتی خونشون دعوت بودیم گرفته شد و مامانی کلی سورپرایز شد   دومیش هم امروز خونه خودمون برگزار شد آتا جون وآنا جون همراه عموجون و عمه جونام اومدن خونمون و واسه مامانم تولد گرفتن بعدش هم کلی ...
7 اسفند 1391